کدام داستان واقعی ست ؟!!!

ساخت وبلاگ


یک :جان به عزرائیل دادم ...خندید و گفت :

یاد تو این جایشم نیست ...نگهداریم بعد ...!!!


دو:بیمارستان را روی سرت گرفته بودی و می رفتی خیابان ها ...

حسودی می کردند پرستارها که ...کاش مثل ما عاشق هم بودند!!!


سه:ماهی سفید را سرخ کرد و باقالی قاتق را از روی گاز برداشت ...سیر ترشی را ریخت توی ظرف مخصوص و منتظر ماند بیایند ...سارینا و شوهرش ...و سروا و شوهرش و پویان با همسرش ...

ساعت یک شد یک نوچ گفت بعد رفت سرگاز و یک بشقاب کشید و دوازده تا قرص اش را یکی بالا انداخت ....

چشم هایش خمارشد .خمارشد و سنگین .با خودش فکرکرد برود روی تخت و یک چرت بزند ...

حالا دو می آیند لابد ....و خوابید ...

چشم اش را باز کزد .وحشت زده بلند شد و ساعت را نگاه کرد چهارونیم بود ...چشم هایش را بست و باز کرد و ازسارینا شروع کرد ...تلفن همراهش را برنداشت که برنداشت ...

پیامک فرستاد :مامان جان خواب ماندم اگر پشت در ماندید ...

همینطور برای سروا :مامان جان خواب ماندم اگر پشت درماندید ...

کسی جوابش را نداد ...لجش گرفت خیلی ...تلفن کرد مریم خانم که می آمد و خانه را تمیز می کرد ...:مریم خانم با بچه ها امشب شام می آیید منزل ما؟نه بابا!چه زحمتی ...می آیید ...خیلی خوب من ششو نیم شام می خورم ...حتما ...باشه ...

کنار پنجره نشت و گریه کرد ...یکهو دید ساعت ششو نیم است . مریم خان و بچه ها یش امدن با شوهرش 7 نفربودند ...نشستند پشت میز ...جوک گفتند ...خندیدند ...تلق تلوق کردند ...وای چه خوشمزه است گفتند ولی ...ته دلش غم بود ...

شام تمام شد شوهر مریم خانم دعاکرد اللهی محتاج نشید ...اللهی خدا بچه هاتونو نگه داره ...اشک از گوشه ی چشم هاش پاک کرد ...صدای زنگ دراز پایین امد ...دین دین دین ...دین دین دین ...نگاه کرد همه اشان بودند ...با گل و شیرینی ...مریم خانم و بچه ها دم در دیدن اشان ...

دررا بازنکرد ...دین دین دین ...خبری نشد ...آمدند بالا و در ورودی را زدند ...

مامان مامان درو باز کن ...ولی ببخشیدی درکار نبود ...آن قدر در را باز نکرد تا همه اشان رفتند ...

خدا بیامرز امیر خانه را به نامش کرده بود !!!



چهار:

مهدی (ع)را میان قلبم نوشته اند سبز رنگ ...

مثل ایران که عمق وجودش محبت مهدی (ع)ست ...

پنج:

معرفت نداشتی و رفتن برای تو یک کار ساده بود ...

بچه ها ...به سقف آجری عادت کردند ...نه سایه نرم دست پدر...

شش:

مزار شش گوشه ات را نمی گذارن ببوسند ...فرشته ها ...

که بعضی مثل من را ...می شناسند به لیاقت ...

هفت:

گذاشتی ورفتی و نیامدی و گم شدی ....

گریه نکردم و عاشق نیستم و مرد هستم و به جهنم!!!

هشت:

مثلا ترامپ یک وعده ی غذایش را کم کرد و رژیم گرفت ...

سر آشپز کاخ سفید عصبانی شد و با او در رستوران دیگری سلفی  گرفت و رسوایش کرد !!!

نه:

مامان پراید:

آقای دکتر به دادم برسید بچه ام احساس خود بنز بینی گرفته ...میره آجودانیه ...میره زعفرانیه ...میره شهرگ غرب لباس می خره 5 میلیون تومن ...بدبخت شدیم ....

دکتر:

نگران نباشید خانم ....منم در دوره ی جوانی این طور بودم ...دوسه روز دیگه به حالتی میرسه به نام باور!!!

ئر حالت باور دیگه میره از نازی آباد خرید میکنه!!!


ده:دوستتون دارم و گرنه با این حالم یه کار به این سنگینی نمی کردم 

...........................................................................................

موقر نشسته بودیم و یکی از من مرتب می پرسید :چند سال سابقه کار داری؟

با خنده گفتم :با این وضعیتم انشالله درحین کار می میرم و شهید می شم !!!

خانم دیگه ای که قبلا خودشم فرهنگی بود گفت :انشالله !!!....هیچی دیگه ........

.................................................................................................

قبل در فضای مجازی وب که خیلی طرفدار داشت ...

بعضیا وبلاگاشون رو با پسورد می ذاشتن برا فروش !!!بعد یه رقمایی نی گفتن که من از خنده می مردم !!!

تو جریان یکی بودم که یکی دیگه خرید حالا چی می نوشت ...من و شوشو ومن وجوجو و آمار شم از آمار کل جهان یه میلیاردم بیشتر بود !!!!



بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 270 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 15:12