رازهایت را به کسی نگفته ام ...این طبع مردم است که هرکس دهانش را ببندد ...می گویند:دهن لق!

ساخت وبلاگ
یک:
فروختم ...جاده ی عشق را و میلیاردها بردم ...
به من چه؟ که میلیون ها عاشق ...معشوق خودرا گم بکنند!!!
دو:
کفش هایت را ...کلاغ پر!
رد پاهایت را ...کلاغ پر!
ودرشعرهای من ...نامت را ...کلاغ پر!
سه:
مرد بودی و سیبیل داشتی و خنده رو!به به ...
ایول به من!که نشانه های مردیت مرا ...فریب نداد!

چهار:
ودختر گل فروش محل از حسودی مرد!
از بس که خریدند گل هایش را ورفتند سر قرار!
پنج:
روی گیسوی شب دانه های اکلیلی ...
من فوت می کنم که بپرند آسمان!
شش:
مزار شش گوشه ات طلا طلاست ...
من زر پرست واقعیم!خدای طلا کجاست؟!...

هفت:
کفن پوشیده زمین از برف ...خدایا بهارکو؟...
آن گونه سرخ سالمند جوان کجاست؟
هشت:
ترومپ!
می روی تعطیلات و یادت می افتد که نژاد تو ...
آنقدر برتر است که خفه کنی دیگران!
نه:
جیمز باند:
اوه !آقای پزو!چند سال بود شنارو ندیده بودم ...بانو بنز الملوک چطورن؟
بابا پژو:
اوکی اوکی اوکی !بچه هارو رد کردیم داریم زندگی می کنیم!
جیمز باند:
اوه!آقای پزو!بقول شما:دست راست روی سرمون!هنوز زندگی نمی کنیم!خسته شدیم!
بابا پژو:
بیا ایران!از صب بریم پارک بخندیم تاشب!منکه یه عمر پلیس مخفی بودم ...واقعا می گم!اصلا نظرت راجع به زندگی در ایران چیه؟
جیمز باند:
اوه!آقای پزو!اگه بتونم ماشینمو بیارم میام!
بابا پژو:
اوووووف!پس خبر نداری!عروس دارم بوگاتی!نوهها دارم لامبورگینی و پورشه...از اونموقع تا حالا به خاطر ماشینت نیومدی؟
جیمز باند:
اوه!آقای پزو!می آم ...بیا برف پاک کنامومو به عهد قدیم بزنیم به قد!
ناگهان لگدی به پهلوی بابا پژو:
مامان بنز:
مرد!تو خواب چرا داری قهقهق می زنی ؟مردم از ترس!پاشو ساعت دهه یه کوفتی بخوریم !پاشو ببینم!

ده:
رهبرم ...
گر عشق وطن نباشد و عشق ولی ...
اباد نمی شود مملکتی که برای علی (ع) ست ...

یازده:
دروغکی عاشق شدی و من درست برعکس تو ...
بعد واقی عاشق شدی و من ...درست برعکس تو!!!
...............................................
دروغ را دارند در فضای مجازی از بین می برند !
ولی بعضی ها از حسودی می گویند فضای مجازی دروغ است !
بترکد چشم حسود!
که چشم راستگویی مارا درسرزمین خیال هایمان ندارند!

دوازده:
فرق دیوانه و احمق:
مردی درهنگام رانندگی درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد!ومجبور شد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد!
هنگامی که سرگرم این کاربود...ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که درکنار ماشین بود گذشت وآن هارا به درون جوی اب انداخت و آب مهره ها را برد.مرد حیران مانده بود که چه کار کند...
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره ی چرخ برود!
دراین حین..یکی از دیوانه ها که ازپشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود ...اورا صدازد و گفت:
از سه چرخ دیگر ماشین از هرکدام یک مهره باز کن و این لاستیک را با سه مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکد ولی بعد که با خودش فکر کرد دیدراست می گوید و بهتر است همین کاررا بکند .پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست .
هنگامی که خواست حرکت کند ..رو به ان دیوانه کرد وگفت:
خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی .پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:
من اینجام چون دیوانه ام ...ولی احمق که نیستم!
" احمق ها از گذشته حرف می زنند و دیوانه ها از آینده و عاقل ها از حال!
ناپلئون بناپارت"
از کتاب خودت باش جلد یکم از سعید گل محمدی
چاپ هشتم نشر آسیم 1395

احتمال داره دوشنبه ها خیلی دیر بنویسم یا ننویسم ...
با تشکر از یاران بی شمس
بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 244 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 13:47