قدیم ها ... توی بستنی ها خامه بود!الان خدا می داند!

ساخت وبلاگ

یک:

فریب عشق تورا خوردم و برده ی تو ...

فروختیم به بازار شعر که ... سود نداشت!

دو:

میان مرگ لذت رفتن از تو مرا کشت ...

چرا که مانده بودم و... تو توی فضای دیگری ...

سه:

برق دستهای تو رفت بین استخوانهای من ...

نشکست ولی سوزاند تا عمق رگ های من ...

چهار:

هزار بار رفتم و برگشتم از دروغ خود !:

من دوست داشتمت ولی ... خداحافظ!

پنج:

سرقت دل کار ساده ای نیست ...

که هر سارقی که ادعا کند ... ممکن باشد!

شش:

مزار شش گوشه ات را نفس کشیده ام ولی ...

هنوز بی نفسم ... تا هوای تو ...

هفت:

ودوران قدیم نه  ان قدر قدیم ها که شما به یاد پارک ژو راسیک بیفتید ...دخترها و پسرها دنیای عجیبی داشتند ...

یک:

ماشین آریای آبی ام را پارک می کنم و سیگارم اتش ...

نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم ...ژیان آبی ام را فروختم و یک آبی دیگر خریدم ...می دانم شیرین خیلی خوشحال می شود و می رویم تجریش و باهم بستنی, می خوریم ....

رفته ام شلوار پاچه گشادم را از اتو شوئی گرفته ام و پوشیده ام و موهایم را مدل جدید کوتاه کرده ام ...

...

یک سنگریزه بر می دارم و می زنم به شیشه ی اتاق شیرین ...اه پس چرا نمی اید ... دوباره یک سنگ از جیب شلوارم در می آورم و می زنم به شیشه ی اتاق شیرین ...اه پس چرا نمی اید ؟

به سمت درخانه شان می روم وزنگ دررا می زنم ...یقهی خرگوشی پیراهنم را صاف می کنم ولی ... هیچ کسی دررا باز نمی کند ... آه زمان قدیم است و لامصب من موبایل ندارم سال 56 است و بدبختانه دررا باز نکنند من ازچه کسی بپرسم که چرا باز نمی کنند...حرصم می گیرد و یک لگد به درخانه اشان می زنم و فریادکه:شیرین ...شیرین ...منو سرکار گذاشتی ...

...

چشم هایم را باز می کنم و با شیرین چشم تو چشم می شوم ...ساعت پنج و نیم صبح است ...باز لگد زده ام و بیدارش کرده ام ... می روم اشپزخانه و شیر و کیکم را می خورم و لباسم را می پوشم ...اماده می شوم که بروم سرویس ...باید بچه هارا ببرم مدرسه ... تاکسی زرد و خوشگلم را ناز می کنم و توی هوای سرد نفس گرمم را بیرون می دهم ... برمی گردم به سمت پنجره ی اشپزخانه ...

شیرین دارد نگاهم می کند ...

دو:

من گول ظاهر پسرهارا نمی خورم!سال هفتاد و یک است و یکی اشان پشت سرمن تو ی کلاس چین نشسته ...دکتر شاهنده دارد درس می دهد و همین طور می خنداند که یکهو یک لگد محکم می خورد به صندلی من ...کلاسورم می افتد روی زمین ...صندلی ها فلزی است و بعضی هایشلن دیگر کج شده ... سریع نوشتن جزوه را پی می گیرم ... پشت سری ها سه تا پسر سیبلو اند که هی دارند حرف می زنند و مثلا بامزه بازی در می آورند ....خوشم می آید که دکتر شاهنده حالشان را می گیرد ...

زنگ می خورد و همه مان که توی کلاس مثل ماهی کنسرو بودیم ...می رویم بیرون ...

...

سال 98 است و توی پارک منتظرم که دخترم از دانشکده برگردد ...سه مرد سیبیلوی پیر دارند از دور می آیند ...از ژست شان خنده ام می گیرد ...شلوار جین وکت پوشیده اندد و خندان و شاد به نظر می آیند ...همین طور که نزدیکتر می شوند می شناسمشان سه جوان همکلاسی قدیم که البته دیگر اسم ها و نکته ها از قدیم خاطرم نیست ...

با آن بی مزه گی خوب دوستی شان را حفظ کرده اند ... و ازهمه مهمتر سیبیل شان !جل الخالق می گویم و به رد شدنشان نگاه می کنم ...

سه:

تو هم ای نازنین!

قدیم چی بودی؟هرچه بودی از بین دیده ها و گذشته های من ... به سلیقه ام رسیدی ...

نه از دوران جنگ و بوی باروت !که از دوران و سال های بعد بوی زندگی و عشق هم می دادی ...

فدات :لیلا

هشت:

ترومپ!

گلیم خودرا از آب بیرون کشیدن ...کارهرکسی نیست ...

ما توانستیم ...درتنهائی ها !

نه:

پراید:

ببین تاکسی به کسی نگو که من سرویس دو تا خانم رو گرفتم منظریه!مامانم بدبینه هی سئوال می پرسه من بدم می آد ...

تاکسی:

من عذاب وجدان دارم بگم؟

پراید:

چی رو بهش گزار ش دادی اقلا بگو از عذاب وجدان ات کم بشه!

تاکسی:

اون خانم پیر که یه دفه تورو بوسید یه 500 تومنی ام دستت داد...

پراید با عصبانیت:

چرا گفتی؟بابا ما مردیم ...شاید صدتا اتفاق افتاد چرا کارای منو به مامانم گزارش می دی؟

تاکسی:

خوب اون خانم کی بود؟

پراید:

مامانم پرسیده یا سئوال ذهنی خودته؟

تاکسی:

همین طوری...

پراید:

عمه یه نفر!

تاکسی:

آخی ...چون ثواب کرده بودی ؟...از کجا می اومد ...

پراید:

ببین تاکسی هفته ی پیش روی صندوق ات جای رژ لب بود هیچی بهت نگفتم گفتم بری سوبارو دخلت رو بیاره ...چی کار داری عمه ی یکی بود دیگه!

تاکسی:

مثلا عمه کی؟

پراید:

می گم...عمع شادانه خانم ...بیچاره هرچی پرایده می بوسه ...فکر می کنه بردارزاده شه ...صد سالشم هس!

تاکسی:

خوب اینو بگو!اون رژلبم روی صندوق من همین طوربی بود دیگه ...

پراید:

آآآآآآرررررررره!

 

ده:

رهبرم ...

قلبمان استوار مثل دماوند ایستاده است ...

زنده ایم ... به عشق علی (ع)مرتضی ...علی ...

یازده:

یعنی داشتیم با تله کابین 2 نمک ابرود بالا می رفتیم من داشتم پائین رو می دیدم و می گفتم :جل الخالق!بچه ها گفتن چی شده؟

گفتم :من موندم این همه بطری اب رو کی روی کوه جای صعب العبور انداخته ...بعد یکی خندیدو گفت:خیلی ساده از پنجره تله کابین ...

ضمن تشکر از همه بخاطر خلاقیتشون درریزش زباله ...باید بگم همه جارو به گند نکشیم ...لطفا!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم صدای گریه و زاری می اد که نگو ...

گفتیم یا خدا !نکنه فرمانده فضا پیما طوریش شده باشه ...دیدیم خانم دکتر ایلتس!نشسته چه گریه ای می کنه گفتیم چی شده؟گفت:یاد زمین و ناخن هام افتادم ...جیگری بود ...قشنگ بود ...

خوب کمی دلداریش دادیم بعد عکس بهجت خانم جون رو نشونش دادیم و گفتیم ...:

جیگر فامیل که عمری درعین سادگی و زیبائی زندگی کرد و می کند ...

بله!

 

سیزده:

باران ...هنوز توی شهر ما نباریده یود ...

ودریا با ما قهر بود ...

رفتیم بالای کوه و گریه کردیم ...

ابرها هم ...

شهر خیس شد از اشک ...

ودریابالا آمد ...

ماهیگیری ممنوع شد و مردم ...

توی خانه ها سریال تماشا کردند ...

چهارده:

چه سه روز چه سه ماه من چهارتا چمدون بستم کمترم نمیشه ...

اینکه چطور می خوام فرانسه رو تو سه روز ببینم به خودم مربوطه ...همین طور جمدون بستنم!

 

 

 

بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 181 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:26