ب ب ب ب ب ب ب ب ب لی .... من توی کمدم ... زیر پیراهن های نسرین!

ساخت وبلاگ

یک:

سوی چشم تو ...آن قدر رفته بود ...

ندیدی ...آمدنم را باعشق ... مردی زود!

دو:

میان فردای تو ...

من ظهرم ...

سر اذان ...

اگر نماز بگذارد ...که عاشقم باشی ....

سه:

خرافات بود قصه ی دیو ...

کدام سیاهی بالاتر ...

ما توی چاه رفتن را ...

مثل ماه بلد بودیم ...

 

چهار:

دزدید دختری تورا که من ...می پرستیدم ...

هنوز وقت پرستش ...

رهایت که کرد دانستم ...

عروسکی!

پنج:

روی خدای را که بوسیدم توی شهر کسی باورش نشد ...

فردا خدای روی ماه را پوشید ...

همه دانستند!

شش:

مزار شش گوشه ات را اگر که زینب (س) دید ...

آه از حال غریب خواهرها ... وقت پادشاهی ...برادرها ...

 

هفت:

و مدتها ..کچل بودیم!و بقیه ی موهای سرمان سپید بود ...آن هم از عنفوان جوانی و اینجا اعتراف می کنیم که دلاورانه ...شادیم ! دو تا قطره صبح می ریزیم روی سرمان و خرمن خرمن مو شانه می کنیم و دوتا قطره می ریزیم روی سرمان جهت رفع سپیدی ....

یک:

مادرمان مانده بود که ما چرا کچلیم!و غصه می خورد که این ژن نامطلوب چرا از پدرمان به برادر کوچکمان منتقل نشد که بالاخره هرچه بود پسر بود!و آه  فغان داشت و نذرها به درگاه خدای می کرد که ای خدای ما که بد بختیم آینده ی این دخترک معصوم چه خواهدشد ...کپی بابا یمان بودیم و تا یقه مو نداشتیم ...بیست سالمان که شد یدبختانه به سنت مادر سپید موی هم شدیم ...دردا که توی مراسم عروسی و عزا ما کجا بودیم !کنج خانه...که ای درد...کاش داستان سیندرلا واقعی بود و یکی پیدا می شد مویی چیزی روی سرمان می گذاشت و جهنم شوهر می کردیم و می رفتیم پی بخت خویش ... ولی دریغ داستان های دروغ که برای جوانان تیره بخت سیاهترند ...!هیهات کچل و سپید موی توی خانه بودیم که ...

دو:

فکر کنید من یک مردم!چطور می توانم عاشق یک زن باشم که از بابایم کچلتر و سپید موی تر است ...چطور می توانم با دکترا و تحصیلات خارجه و حقوق بالا با یک دختر تر شیده با شرایط ذکر شده ازدواج کنم ...باور کنید باورش برای خودم هم سخت است ...خانم فامیل مادری هستند و مادرم می خواهد من بدبخت شوم...وگرنه دختر عمویم با موهای بلوند مگر چه اشکالی دارد ...دارم می روم ... ولی پاهایم یاری نمی کند ...خانم حتی لیسانس هم ندارد ... جهنم!شاید خدا ...

سه:

من روسری گل گلی ترکمن روی سرم است و   آرام نشسته ام ...حتما این آقا می رود پی کارش...بچگی هایمان یکبار زده ام تخت سینه اش ...رفته درمانگاه ...غیر از آن بالاخره داستان کچلی و موسفیدی ام ....

دارم به قندان سپید روی میز نگاه می کنم که همه می گویند: مبارک است انشالله ...

یعنی چی؟اقلا نگذاشتند دریک نظر حلال من بگویم داستان چیست....

چهار:

دارم به جعبه های روی میز نگاه می کنم و می خندم ...به مادرم می گویم: مامان تورو هیچ وقت نمی بخشم ...ولی مادرم اصرار می کند ... هدیه های داماد است آن پسر بلند قد خوش تیپ می خواهد از من یک مانکن گیسو کمند سیاه مو بسازد ...آخرین اختراعش توی دستان من است ...رفته تا چهل روز دیگر برگردد روزی چند قطره تین و چند قطره آن ...

پنج:

می نشیند و باورش نمی شود ...من موهایم را نشان می دهم ...مشکی مشکی ...آن قدر چهره ام تغییر کرده که قابل باور نیست ...این معجزه فقط از دستان نابغه ای بر می آید که عاشق است ....ما از دواج می کنیم ...

شش:

آن طرف شیشه نشسته است ...گوشی را بر می دارد تا با من حرف بزند ...چشم هایش را به موهای من می دوزد و می گوید : بکن تو ... اینجا نامحرم زیاده .... زندان جای خوبی نیست .....دلم برایش می سوزد ...

هفت:

مادرم می دانست که نقشه ی مادر او چه بوده ...که مرا انتخاب کرده ...می دانست که می خواسته بعدا با طلاق حال پدرم را بگیرد ...سر قضیه ی خواستگاری از خودش ...مادرم النگوهایش را فروخت و مرا به انستیتوی زیبائی مو برد و برایم موکاشت ....من دررشد مو شانس داشتم وروز چهلم بهد خواستگاری انگار که گیسو کمند باشم با خواستگار پولدار و تحصیلکرده ام ...ازدواج کردم ...

مدتی بعد پدرش روی فرمول پیدایش رنگ موی سر و خود موی سر ...سرمایه گذاری کرد تا اینکه یک روز تمام کچلان و سپید مویان شهر با اجتماع مقابل شرکت شوهرم را دستگیر و به جرم کلاهبرداری راهی زندان کردمد...البتخ در بدبختب من شکی نیست ...ولی ...

باید بگویم می توانم منت بگذارم و از این به بعد با داشتن خرمن مو ...و تحصیلات عالیه ...کنار ایشان بمانم ...

چند سال بعد ایشان آزاد می شوند و دوتائی مان دریکی از دانشگاه های مشهور شهر استاد می شویم و بچه می آوریم و همه به ما می گویند ...خوش بخت ...

ودیگر برای دیگران چه فرقی می کند ....این خوش بختی با چه داستانی بدست آمده ...

 

"لیلی مو دارشده!!!"

 

 

هشت:

تام و جری ...درپی توئیتی ....اما من ...

هنوز باور نکرده ام ....دوستی حیوانات!!!

 

نه:

مامان بنز:

تقصیر من شدکه خانم مددی گم شد!خودمو اصلا نمی بخشم ....بچه اش الان چه حالیه؟شوهرش؟ای داد بیداد!

بابا پژو باخنده:

کم مونده یه جایزه ام ازشون بگیری...دوتاشونم نیستن ...چراغشون خاموشه ....انگار رفتن شهرستان...

مامان بنز:

با با یه پلیس 110 ی یه آگاهی ای چیزی این زن کس و کار نداره ...چطور شد یهوئی گم شد...

بوگاتی:

خوب مامان تو می گی تقصیر تواه!فردا بیان تورو بگیرن یه 50 سال باید بری زندون!

پراید:

می گم مامان می خوای بصورت ناشناس توروزنامه آگهی بدیم ...

ناگهان ننه خاور :

بنزی جان!یا ساده ای یا بلا نسبت بوگاتی کم عقل!همه شون باهم رفتن پاریس...خونه شونم سپردن به من!

مامان بنز:

بابا من گولش زده بودم !گفتم با یه میلیون صد میلیون تو ....."   " وام می دن ...اونم از فرداش گم شد!

پراید:

مادرمن!الان نگرانی دروغت واقعی باشه!یا واقعیت دروغ باشه!

مامان بنز:

واقعیت دروغ باشه!

بوگاتی:

بیا!اینم عکسای خانم مددی که از صفحه اش هک کردم در آوردم ...تو محل کارشم بیچاره شد ...موهاشو ببین!

بابا پژو : جهنم! به ماچه؟

 

ده:

رهبرم ...

رسیده ایم اگر به ساحل هنوز دریاها ...

مقابلمان پر از طوفان و موج ... ایستاده ...

 

یازده:

قدرتی خدا ما عادت کردیم که کسی مارو نبینه!انگار وجعلنا خونده باشیم از کودکی تا به حال نامرئی هستیم ...توی مدرسه خودمونو می کشتیم از ما درس بپرسن ...نمی پرسیدن!درنهایت یه روز از معلممون پرسیدیم چرا؟ ایشون فرمودن: ما می دونیم تو بلدی ...!!!خلاصه هرجائی می ریم می پریم وسط و اگه چنین اخلاقائی داریم از همون نامرئی بودن ناشی میشه ..." کلا ضعیفه ایم و به ما مربوط نمیشه" دو پاسخ بسیار غنی که از اجتماع خودمون گرفتیم ...و جالبه دیده نشدنمون و پرسش مدل الیور تو ئیستی مون نه کنجکاوی که بلکه فضولی تلقی میشه و اگه مثلا به کسی سلام بدیم و پاسخش را بخواهیم و ندن می گوین:ندادیم که ندادیم مگه فضولی!و قدرتی خدا شاکریم ...همین شد که علیرغم مردن اونهم سه بار خیلیا اصلا نفهمیدن چطور شد؟

 

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا داشتیم از اون بالا زمین رو تماشا می کردیم ...یه فرم دادن دستمون ...جهت تعیین تابعیت!گفتیم ایرانی ...بلافاصله از زمین پیامک اومد ...آره می گی ایرانی ولی ما داریم می بینمت افکار خارجی داری!جل الخالق ما از جو خارج شدیم رفتیم فضا ولی روی همین کشور ایستادیم ...چطور ممکنه ایرانی نباشیم بعد برای من عکس فرستادن از یه فامیل تو خارج می گن ...خارجی ولی با افکار ایرانی ...حالا طرف با مایو... یه شیر و نمی دونم چی روی سینه اش با اون همه مو خالکوبی کرده ....البته دم بهجت خانم جون و کل فامیل گرم که مرتب درپی رصد کردن ما هستن حتی اون یکی روی زمین ...شایدم می خوان ایز گم کنن ... طرز نگاهه دیگه...چیکار کنیم؟...

سیزده:

روی پل داشتم به غرق شدگان در سن فکر می کردم ...

 به کسانی که با خیال عاشق بودنشان مرگشان را توجیه کردند ...

و آه...

نمردم!

تو زیر سازه های ایفل منتظرم بودی ...

و یک قهوه باتو برای من 20 میلیون تمام شد...

فردا بر می گردم ...

و توی تراس روبروی برج میلاد ...

قسم!

که می شود توی تهران هم یک قهوه خورد ولی نهایت 45 تومن ...

ونعش خودرا تا طبقه ی سی ام بالا کشید!

چهارده:

یک:

از یه نفر شب یلدا یه کتاب حافظ بدستم رسیده که نمی گم ولی خیلی آدم مشهوریه!دستش درد نکنه چون حتما من رو نمی شناسه ....ازش تشکر از اندیشه اش خیلی خوشم اومد ...می خوام بگم ...ممنون!

دو:

دوست داشتم حس یه کار آگاه رو وقتی قاتل رو شناسائی میکنه بفهمم این ضایع کردن آدم با اون حد اعتماد به نفس که یکی رو کشته بعدشم داره تو چشت نگاه می کنه عجب حالی داره از اون گذشته از دفترم برم بیرون ضایعترش کنم و بگم تو رو با قانون تنها می ذارم!

"من خانم اندیشه فولادوند رو دوست دارم ...تو این قضیه کار آگاهم با جناب بهمنی اشتباه نگیرید"!!!

 

سه:

درنهایت داشتم فکر می کردم اگه قرار باشه یه انتخاب رو از زندگی من بگیرن کدوم انتخابه...انتخاب اجتماعی یا فردی ...

بعد به این نتیجه رسیدم که انتخابات اجتماعی رو که ولشششششششش...

درانتخابات فردی اون بخشش که مهمونیه ...مثلا برم عروسی حامد بهدادو ساره بیات بعد بیژنشون بیاد بگه وااااای شامتونم که خوردین کادوهاتونم ببرید ...عروسی نشد ...حالا عروسی کجا بوده ایران!من از کجا اومدم ...آمریکا!....نه من اصلا انتخاب نمی کنم ....

دیگه گولم نمی خورم ...اصرارم نکنید دیگه گرونی شده!!!

 

 

 

بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 186 تاريخ : چهارشنبه 25 دی 1398 ساعت: 11:26