من اکنون شاعری آوازه خوانم...جوانم ...پراست از شعر نو ...احساسدانم!!!

ساخت وبلاگ

یک:
گورقلبم را کنده ای ...میان دفتر شعرهایت ...
آن جا که زبان شعر مرا ...بی وفا خطاب کرد ....
دو:
باران تهران ...که کاه محال است ...باز می آید ...
تو ...نمی آیی ...باران دختر خاموش کتا بها...
سه :
جنگل مرا می بلعید و نور انگار با آفتاب می رفت ...
کلبه ای داشتی که دود ش نشان می داد ...هنوز منظر شکارهستی !!!
چهار:
پرسشم از تو نگاه یک عکس است ...
که از درون آن ....من و تو پیراهنی ابری پوشیده ایم !!!
پنج:
جامعه ی پسا پسا مدرن1و همین طور که دارد پساهایش مدرن تر می شود ...دلیل ندارد که انسانیتش هم به قعر تاریخ برگردد...بلکه باید یک فکر به حال انسانیتش هم بکند ...
...........
براساس آن چه خوانده ام ...حاکمیت کلیسا و قرون وسطی ...باعث شد که مردم اروپا وبعد جاهای دیگر غرب قانون را به محکمی بسازند تا هیچ جایش درزی برای نفوذ نداشته باشد ...واین البته ...
برای دوره های تاریخی ما بعدها جالب بود که چرا قانون اروپا درکشورما اجرا نمی شود؟
این پاسخ کوتاه وظریفی داشت که البته پاسخ داده شد چراکه دین و مذهب ما ازابتدا خودش با قانون همراه بود و البته که برای اجرایش کوتاهی ها شده بود و آن ها که بدرستی به این تشخیص رسیده بودند ...که دیانت و سیاست (البته قانون )یکی ست ...دربرابرتشخیص غرب نگرها...وزبان شیرین شان باید سکوت می کردند که نکردند وتا به اکنون ...
این زمینه ی تحقیق دینی و مذهبی واثبات ساده آن می تواند کلید خودرا از زمان قاجاریه تا به حال پیدا کند............
شش:
مزارشش گوشه ات را ...فدای جانان من ...حسین (ع)...
هنوز زنده ای ...آن قدر که پشت من به تو اطمینان دارد ...
هفت:
صبر ندارم که بیایی و ببینم که آمدی ...
می میرم و لحظه ها ...به جان تو دوباره زنده ام می کنند ...یا مهدی (ع)...
هشت :
دخترک نشسته بود و پاهایش را روی هوا تکان می داد ...همین طور از گوشه ی چشم خانم معلم اشک ریخت ....:مامانت امروز صب خونه نبود؟.....:چرا.......:پس این چیه پوشیدی ؟...
چکمه های دخترک صورتی روشن بود ولی پای راست دهانش را بازکرده بود ...انگار می خواست خمیازه بکشد و جوراب دخترک ...خیس خیس بود ...چون باران تا می توانست ...نفوذ کرده بود ...
خانم معلم گفت:چه کارکنیم ؟چکمه بخریم وبیائیم بچه ...
که مادر یکی دیگر از بچه ها که درگاهی دفتر ایستاده بود گفت :نگران نباشید  من الان می روم وازخانه یک کفش می آورم ...کفش قدیمی دختر بزرگترم است ...
معلم نفسی کشید و گفت :خدا خیرت بدهد ...بدو ...
نه:
ترافیک کرده بود پژو ...چند نفر هلش می دادند ...
بنز رد شد وباران ریخت و صاحبش گفت:قربون پراید!!!
ده:
هنوز پشت دیوارای چند میلیاردی مون ...
هنوز پشت فرمون ماشین ای میلیاردی مون ...
هنوز پشت فیش ای میلیونی مون ...
قلب هست ...
اونجایی که هیچ کس نمیدونه ...نگا می کنی می بینی مدرسه ساختی ...درمونگاه ساختی ...محل خواب و غذای گرم ساختی و...هیچکی نمیدونه ...
قربون قلبایی که می تپن برای کسایی که خودشونم نمی دونن....
یازده:
برده ای تو مراروی قبر خودم ....ای شعر!...
گفته ای :به جوانی من نیامده ای ...
لطف کن ...برس به قیامت خود!!!
دوازده:
گاهی وقتا می خوای یه کار درست بکنی ...غلطه!
درست وسطش یه اتفاق بد دیگه ام می افته تا دیگران حسابی قضاوتت کنن و بگن ...اینو!!!
دووم بیار ...ولی دیگه مطئن به شانس و اعتماد بی خود نباش !!!
سیزده :
می بوسمت که عشق من برای تو کم گذاشت ولی ...
ازعشق خود بخشیده ای جهانی به من ...."مولوی "!
چهارده :
ممنون ...........ازهمه اونایی که وقتی نیستم ....هستن!!!


.................................................................................
عنوان برگرفته از شعر ابوالفضل زرویی نصر آباد
بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟...
ما را در سایت بی شمس رخ تو...!دیگر دلی مانده مرا؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9oleeeii3 بازدید : 274 تاريخ : پنجشنبه 16 دی 1395 ساعت: 7:16